آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند
آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند
آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند
آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند
اینم از عکس های فانتزی و متحرک عروسکی اگه نظر نذاری کچل شی
از کشیدن عکس های وینکس هم خوشم میاد برای همین عکس آن هارا هم گذاشتم
برای دیدن بقیش باید بری ادامه ی مطلب کوفتت شه اگه نظر نذاری
سلام به باز دید کنندگان بی معرفتی که یه نظر نمی ذارید
عکس های برتز را گذاشتم خودم وچند تا ازهم کلاسی های قدیمیم دوست داریم نقاشیشونو بکشیم اگه شمام دوست دارید این پست به دردتون می خوره
فقط یک خواهش نظر بذار
مامان گلم تولدت مبارک
بهترین مادر دنیا تولدت مبارک
بهترین دوست من تولدت مبارک
حالا بیا شمعاتو فوت کن تا صد سال زنده باشی
خوب بیاید به مامانیم تبریک بگید
خانم احمدی زن مسنی بود که سالها در مهد کودک مربی بود بچه ها همه ی زندگی او بودند روزی او از بچه ها ی مهد خواست نقاشی کسی راکه از همه بیشتر دوستش دارند بکشند اکثر بچه ها نقاشی مادر یا پدرشان و یا هردو راکشیدند خانوم احمدی بالای سر بچه ها راه می رفت و به نقاشی های کج وکوله آن ها لبخند می زد او دستی به سر مریم کشید و به سراغ فاطمه رفت و با تعجب به صفحه ی خالی خیره شد
ـ فاطمه جان تو چرا نقاشی نکشیدی
ـ آخه من نمیدونم خدا چه شکلیه
اشک در چشم های خانوم مربی حلقه زد و به سرعت از کلاس خارج شد دردفتر مربی ها نشت و زار زار گریه کرد وقتی خانم صادقی مربی دیگر مهد موضوع را جویا شد او ماجرارا را تعریف کرد و بعد گفت : تاحالا حضور خدارا این طور احساس نکرده بودم
فردای ان روز صفحه ی خالی را به عنوان بهترین نقاشی به برد زدند و بالای ان نوشتند نقاشی خدا
برای اولین بار، روزنامه ایزوستیا از راز فعالیت دراكولای جدید پرده برداشت و افشای این راز، مردم تگزاس و سپس بقیه ساكنان امریكا را با نگرانی روبرو ساخت. ابتدا یكی از مزرعهداران تگزاس پی به وجود این موجود خارقالعاده برد. این كشاورز سحرگاه یك روز وقتی با شنیدن سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شد و از منزلش بیرون آمد انبوهی از لاشههای مرغ و بوقلمون را مشاهده كرد كه بر زمین پراكنده بود. بادقت بر روی لاشهها پی برد كه خون همه مرغها و بوقلمونها كاملا مكیده شده و از اندام مچالهشده آنها تفالهیی باقی مانده است.
این مزرعهدار با استفاده از چراغ قوه به گشتزنی در مزرعه و در میان انبوه درختان پرداخت تا اینكه با موجود عجیبالخلقهیی روبرو شد كه در حال فرار بود.
این موجود خونآشام تا حدی به سگ، كانگورو و یك موش عظیمالجثه شباهت داشت، بدنش بدون مو یا پشم بود و چشمانی فروزان و دریده داشت.
طی چند شب، كشاورزان و دامداران دیگری هم با شبیخون این هیولای خونآشام روبرو شدهاند و لاشههای بوقلمون و شترمرغ و حتی گوسفندان و گوسالههایی را دیدهاند كه خون بدنشان كاملا مكیده شده بود.
در معایناتی كه متخصصان از این لاشهها به عمل آوردهاند،روی گردن هر حیوان سوراخ گردی دیدهاند. اطراف این حفرههای ایجاد شده بر گردن حیوانات هیچ اثری از خون دیده نشد و این قدرت مكندگی خون، توسط موجود خارقالعاده را نشان میدهد. در كالبدشكافی از لاشهها نیز كارشناسان با حیرت تمام متوجه شدندكه قطرهیی خون در بدن این قربانیان گرفتار شده در چنگ هیولای شبانه وجود ندارد.
همراه با وحشت و نگرانیهایی كه در مناطق مختلف تگزاس بخصوص در نقاط روستایی بین مردم به وجود آمده است،شایعات و اظهارنظرهایی درباره ظهور هیولا ابراز میشود. برخی از دانشمندان معتقدند كه چنین موجودی تاكنون در تاریخ طبیعی و جانوری وجود نداشته، بلكه این خونآشام، در قرن بیستم و یكم خلقت یافته و باید در فهرست انواع جانوران و موجودات زنده نامی برای آن تعیین كرد.
برخی از جانورشناسان نیز معتقدند این موجود عجیبالخلقه، نتیجه دستكاریهای ژنتیكی و تلاش برای همانندسازی موجودات است كه آزمایشات ناموفق ژنتیكی دانشمندان زمینی، سبب به وجود آمدن آن شده است.
به گفته متخصصان علم ژنتیك، در حدود شش سال پیش هم در یكی از مناطق علمی پورتوریكو، جانور عجیبالخلقهیی مشاهده شد كه در آنجا گروهی از دانشمندان به آزمایشهای بیولوژیكی میپرداختند.
منبع:Aftab news
در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه
خود فرا خواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙
يکي از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙
فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده∙
و سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده∙
ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد
کمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز
زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙
در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجاهي خداي مهربان راز
زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که
براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند∙
و خداوند اين فکر را پسنديد∙
منبع
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یكدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت میكنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلبهاشان بسیار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میكنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بینیاز میشوند و فقط به یكدیگر نگاه میكنند!
این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
منبع
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: "خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنهای حیاط خانه تان را به من بسپارید"؟
زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد"!
پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او میدهد انجام خواهم داد"!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجدداً زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم".
پسر جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند ..."!!!
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
"ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟"
سردار پاسخ داد:
"ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود."
فرمانروا پرسید:
"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟"
سردار گفت:
"آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!"
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
"آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟"
همسر سردار گفت:
"راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم."
سردار با تعجب پرسید:
"پس حواست کجا بود؟"
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
"تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
"او زیر واگن است
منبع
http://zendegiyeshirin.persianblog.ir/
مثل لاکپشت های نینجان ولی یکیشون کمه
اوووووووووووووووووووووووووووو
(بیچاره شوهرش)
منبع
تعداد صفحات : 8